شمع های سوخته

دیر وقت بود.همه ی ما خوابیده بودیم.

یه وقت دیدم صدا میاد.رفتیم دنبال صدا.صدا از توی حیاط خوابگاه میومد.

یه هو دیدیم غلامحسین داره دور حیاط میدوه.بهش گفتیم چرا داری دور حیاط میدوی؟

گفت:یه لحظه به فکر گناه افتادم.دارم از خودم فرار میکنم.

                                  

این داستانو یه نفر با نام زینب برام فرستاده متاسفانه اسم وبلاگشو نمیدونم که بزارم.

برای مهمونی رفتیم خونه ی یکی از پیش مرگ ها.اونقدر شلوغ بود که جماعت بیخ تا بیخ نشسته بودند.

یه هو برق رفت .همه به هولو ولا افتاده بودند.ما هم توی تاریکی دنبال محمود میگشتیم که خدای نکرده مشکلی براش پیش نیاد.

توی این نیم ساعتی که برق رفته بود همش یه چیزی میخورد تو سرمون خیلی هم درد داشت.وقتی برق اومد دیدیم آقا محمود یه گوشه وایساده و داره بهمون میخنده. نگو اون داشت با انار میزد توسرمون.

                                                     

                                                   نقل از همرزم شهید محمود کاوه

                                                              با اندکی تصرف

   

طبق برنامه ی هر سال خدا  یک آماده باش میذاره که توی این آماده باش حضور تمامی مسلمانان جهان الزامیست.

هدف از برگزاری این آماده باش جلوگیری از حملات نفس و شیطون(ببخشید حواسم نبود هر سال توی این آماده باش شیطون اسیر میشه) میباشد.

هدف دیگر این آماده باش تمرین حدود یک ماه عاشق بودن است.

خوش به حال کسی که از تمامی وقتهایی که در این آماده باش گذرونده نهایت استفاده رو کرده باشه.

خوش به حال کسی که توی این آماده باش حسابی خودشو به فرماندش که خدا باشه نشون داده باشه که فرماندش هم از اون خوشش بیاد و حسابی هواشو داشته باشه.

تازه توی این آماده باش بعضی افرادو گلچین کردن که سرباز امام زمان باشن.   

خوش به حال چنین کسی.ما که.......

هر کی از این آماده باش سربلند بیرون اومده جا داره که بهش بگم:خدا قوت دلاور

پدر و مادری بچه دار نمیشدند به آقا قمر بنی هاشم توسل کردند خدا بهشون دوتا پسر داد. اسم یکیشونو ابوالفضل و اسم اون یکیو عباسعلی گذاشتند.این دوتا توی جنگ دیدنی بودند مخصوصا عباسعلی که سجده های شکرش بعد از نماز عصر و عشاش یک ساعت طول میکشید و همیشه بچه ها شامشو کنار میذاشتند.

همیشه وقتی میخواستند اعزام بشن خود بچه ها مونده بودند که توی توقف بیست دقیقه ای چیکار کنن.خود بچه هایی که باهاش بودن میگفتن که هر موقع که این با ما بود توی این فاصله ای که سجده میکرد قطار یه مشکلی براش پیش می اومد.

همینه دیگه کاری که برای خدا باشه خدا هواتو داره.

خود خدا فرموده:(کن لی اکن لک)تو مال من باش من میشم برای تو

آخرشم دوتا برادرا ظهر روز تولد امام حسین(علیه السلام) در حالی که تسبیح توی دستشون بود داشتن ذکر میگفتن توی بمب بارون منطقه ی دارخوین نزدیک مقر لشگر امام حسین(علیه السلام) به شهادت میرسن.

قمر بنی هاشم داد امام حسین برد.

                                                            راوی:حاج حسین یکتا