شمع های سوخته

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۰ ثبت شده است

وقتی برج های دوقلو ریخت یه عده برای اتفاقات جالبی که براشون افتاد زنده موندن.

مدیر شرکت برای اینکه بچشو برده بود مهد کودک زنده موند.

یه نفر به خاطر اینکه باید کیک میبرده سر کار زنده موند.

جالب تر از همه اینکه یه نفر یه کفش قرمز رنگ نو میخره.چون کفش نو بوده پاشو میزنه و به داروخانه میره تا چسب زخم بگیره و زنده میمونه.

حالا میفهمم که وقتی دیر به جایی میرسم یه حکمتی هست.

حالا میفهمم توی سفر اتفاقی میفته حتما حکمتی پشت قضیه بوده.

پی نوشت:حالا میفهمم شهادت حضرت زهرا(س) و بقیه ی ائمه یه حکمتی بوده.حکمتشم این بود که این دینی که ما الان داریم سالم رسید دست ما.هر چیزی یه بهایی داره.بهای این دین هم ریخته شدن خون های پاکی بود که اون هم ریخته شد.

حتما غلامحسین برونسی رو میشناسید.همون مردی که فرماندهی تیپ جوادالائمه رو به عهده داشت.بهتون پیشنهاد میکنم کتاب خاکهای نرم کوشک رو بخونید.وقتی داشتم این کتابو میخوندم رسیدم به یکی از داستاناش.توی این داستانی که خوندم به همه ی شخصیت این بزرگوار پی بردم.خیلی آدم عجیبی بوده.البته این داستانی که الان براتون گذاشتم یکی دیگست.

قضیه از اینجا شروع میشه که:

خودش میگفت داشتیم مهمات رو میذاشتیم توی جعبه های مخصوص خودش که یک دفعه چشمم به یه خانوم محجبه ای افتاد که اونم داشت مهمات رو توی جعبه میذاشت.توجهی نکردم اصلا حواسم نبود که توی اون منطقه ای که ما بودیم ورود خانوم ها ممنوع بود.اما بعد از مدتی دیدم که بچه ها خیلی عادی از کنار این خانوم رد میشن انگار که این خانوم رو نمیبینن.

رفتم جلو با احترام گفتم:خانونم تا وقتی ما هستیم شما نباید کار کنید که.یه دفعه اون خانوم قد راست کرد و گفت:مگه شماها تو راه برادرم نمیجنگید.

خیلی زود فهمیدم اشک تو چشمام جمع شد و خدا رو شکر کردم.

ایشون فرمودن هر کسی که با ما باشه ما هم کمکش میکنیم.