شمع های سوخته

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

دیشب خیلی بد خوابم برد همش تو فکر بودم آخه مدرسه به خاطر تولد امام رضا(ع) میخواد یه اردوی مشهد ببره.فقط هم بچه زرنگارو میبرن ما هم که ماشاالله......

دیشب خیلی از خدا و امام رضا خواستم ولی نمیشد آخه من درس خون نبودم که منو ببرن.هر جوری فکر میکردم جور در نمیومد.انقدر دعا کردم که نگو.حتی منی که فقط و فقط از کتک های بابام گریه میکردم گریم گرفت.

صبح با یه حالتی از خواب پاشدم.خیلی حالم گرفته بود.مادرم هرچی بهم گفت بچه جون چته؟میگفتم هیچی.مامانم هر چی بهم گفت بیا صبحانتو بخور گفتم نمیخوام گفت آخه تو یه ذره میفهمی اگه این صبحونه رو نخوری که اون یه ذره فهمتو از دست میدی و درس رو نمیفهمی.

خلاصه کشون کشون و الیرغم میل باطنیم با زور مادرم به سمت مدرسه رفتم.تو راه همش داشتم به اردوی مشهد فکر میکردم.با خودم میگفتم آخه چی میشه مگه،امام رضا ‌من هم با این بچه ها بیام زیارت.

وقتی رسیدم مدرسه زنگ مدرسه خورده بود.طبق معمول مامور دم در منو نگه داشت و آقای ناظم بازهم طبق معمول چند صدم از انظباطم کرد.

زنگ اول تموم شد.وسط زنگ تفریح بودیم که از پشت بلند گو گفتن که سر کلاسا میان و نفرات رو انتخاب میکنن.

سر کلاس ما اومدن ولی همون جورکه میدونستم اسم من نبود.خیلی دلم شکست.یادم میومد همش آویزون معلم پرورشیمون بودم که منم ببره ولی فایده نداشت.

مدرسه تموم شد.با عصبانیت تموم رفتم تو خونه.کیفم رو پرت کردم گوشه ی اتاق.مادرم گفت چی شده گفتم امام رضا زورش میاد منم بطلبه،تیکه ی حرمشو میکنم،که هر چی دارم بهش میگم منم بطلب، انگار نه انگار.مادرم سریع موضوع رو فهمید و گفت بازم ازش بخواه حتما میطلبتت دیگه هیچی نگفت و رفت.

رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن.همون طور که داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم مادرم اومد توی اتاق گفت که از مدرسه زنگ زدن،گفتم حتما شکایت منو کردن گفت آره شکایتتو کردن و گفتن که چقدر دوست داشتی بری مشهد حالا هم یکی از بچه ها نمیره و تو رو جایگزینش کردن.اولش نفهمیدم دوباره مادرم گفت فهمیدی؟تو میری مشهد،امام رضا طلبیدتت.نفسم بند اومد و بی اختیار گریم گرفت.مادرم گفت چرا گریه میکنی؟همون طوری که گریه میکردم خندیدم و گفتم نمیدونم