شمع های سوخته

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

شب است و سکوت است و ماه است و من

فغان و غم اشک و آه است و من 


شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام

شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام

 
شب و ناله‌های نهان در گلو

شب و ماندن استخوان در گلو


من امشب خبر می‌کنم درد را

که آتش زند این دل سرد را

 
بگو بشکفد بغض پنهان من

که گل سرزند از گریبان من
 

کوچه ای باریک

من و مادر تنها

ناگهان مردی...

نمیدانم که چه شد

دستی به رحمی...

ناگهان سیلی

مادرم با سر

بر در و دیوار...

نخ تسبیح پاره

سیب ها غلتیدند

چادرش خاکی

دستی بر شانه

دستی بر دیوار

تاریکی

تنگی کوچه

سنگینی دست

همه دست بر دست هم دادند

صورتش...

بشکند دستش

الهی نبیند خیر

الهی نبیند خیر

...
مسمار را خودم به در کوبیده بودم
                                            باید که بمیرم شرمنده شدن کم است

از تو دورم

خیلی خیلی

میدانم چرا

گاهی اوقات یک آهنگ ملایم

به فکر وادارم میکند

به شما

و خیلی چیزای دیگه

یکسری ها فقط روز جمعه به یادت هستند

تلویزیون... 

نمیدانم چرا

شاید این یاد داشتن باریست برایشان

میدانم خیلی مردی

با این همه اذیت و آزار...

اما باز هم برایمان دعا میکنی

دعا کن که دعایت قشنگ است

از دورها نگاهم کن... 

عنایتی کن بر این دل سیاه

به قول باز باران

از دورها برایم دستی بده تکان

 که دلم خوش شود به این تکان دادن ها

بلکه با نگاه شما روشن شود این دل سیاه


صحابی کبیر نمایشنامه ایست که زندگی سلمان فارسی رو شرح میده 

نویسنده این کتاب آقای  محمد قلی‌بیاتی است

کتاب خیلی قشنگیه.نویسنده میاد از بچگی های سلمان فارسی شروع میکنه تا اینکه چجوری به پیغمبر میرسه و چجوری مسلمون میشه و چجوری حاکم شهری میشه و خلاصه پایان زندگیشون

مرد خیلی عجیبی بوده و همینطور خیلی زرنگ

میگن که یک روز پیغمبر(ص) سلمان و اباذر رو صدا میکنه و بهشون مقداری پول میده و بهشون میگه که این پول ها برای خودتون هر کاری میخواین باهاش بکنید

سلمان میره این پول رو صدقه میده

امام اباذر میره برای خودش و خانوادش غذا تهیه میکنه و دلی از غذا در میاره

چند روز بعد پیغمبر(ص) یک سنگ بزرگ و داغ رو میاره و سلمان و اباذر رو صدا میکنه و میگه هر کدومتون برید بالای این سنگ وایسید و بگید با اون پول ها چیکار کردین

سلمان میره بالا و میگه صدقه دادم و میاد پایین

اباذر میره بالا میگه (مثلا)گوشت خریدم آی سوختم لوبیا خریدم آخ پیاز خریدم همینجور میگه و پاهاش میسوخت

پیغمبر(ص) میفرماید ببینید پول حلالش هم دردسر داره فکر نکنید فقط پول حرام که دردسر و سوال و جواب داره.