شمع های سوخته

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

دو رو بر مونو خوب نگاه کنیم آدمایی که میشناسیمشون.چرا راه دور بریم برو جلوی آیینه وایسا.چقدر اون کسی هستیم که توی آیینه می بینیم؟چقدر خودمون هستیم؟امشب تو هیئتیم فردا بغل یه دختر.آدم یه جوری میشه وقتی ظهر از دم مدرسه دخترونه رد میشه.وقتی زنگ مدرسه های دخترونه به صدا در میاد صدای موتور سیکلت ها هم در میاد و به راه میافتن.آدم یه چیزایی از دانشگاه و این ور و اون ور میشنوه که نمیدونه باور کنه یا نه.با خودش میگه اینجا واقعا کشور جمهوریه اسلامیه؟بعضی وقتا بچه بسیجیا اونقدر مظلوم میشن اونقدر غریب میشن که آدم با خودش میگه ای بابا انگار نه انگار که یه زمانی انقلاب شد انگار نه انگار که یه زمانی جنگ شد.بعضیا هم که دارن از این انقلاب و جنگ استفاده میکنن.چرا باید رئیس جمهوری که  این همه بچه بسیجیا،روستاییا و خیلی های دیگه که ازش حمایت کردن اینجوری بره قاطی باقالیا حالا بماند که بعدا برگشت ولی چرا باید انجوری بشه؟چرا باید یه دختری که هم دختر شهیده هم خواهر شهید بره توی وبلاگش با داداشش درد و دل کنه؟یعنی انقدر جامعه داغون شده؟یا تقصیر خودمونه که با کارامون هوا رو یه جورایی گرفته کردیم.؟ بعضی وقتا خیلی دلمون میگیره .فقط دلت میخواد گریه کنی.اصلا آدم متوجه میشه برو توی این قبرستونا که آدمای معمولی رو دفن میکنن بعدا برو قطعه شهدا چقدر فرق میکنه اصلا آدم حال میکنه.به قول حاج عبدالله ضابط ای کاش زندگی و کارا میذاشت بریم توی طلاییه زندگی کنیم ولی چیکار کنیم که نمیشه.