فرار از نفس
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ
دیر وقت بود.همه ی ما خوابیده بودیم.
یه وقت دیدم صدا میاد.رفتیم دنبال صدا.صدا از توی حیاط خوابگاه میومد.
یه هو دیدیم غلامحسین داره دور حیاط میدوه.بهش گفتیم چرا داری دور حیاط میدوی؟
گفت:یه لحظه به فکر گناه افتادم.دارم از خودم فرار میکنم.
- يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ