شمع های سوخته

فرار از نفس

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ

دیر وقت بود.همه ی ما خوابیده بودیم.

یه وقت دیدم صدا میاد.رفتیم دنبال صدا.صدا از توی حیاط خوابگاه میومد.

یه هو دیدیم غلامحسین داره دور حیاط میدوه.بهش گفتیم چرا داری دور حیاط میدوی؟

گفت:یه لحظه به فکر گناه افتادم.دارم از خودم فرار میکنم.

                                  

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ
  • مهم نیست...

نظرات  (۷)

سلام دوست عزیز 
وبلاگ جالبی به پا کردی 
اگر دوست داری تجارت انلاین را با پورسانتی خارج از تصور تجربه کنی و یا اگر میخواهی الکسای وبلاگتا منفجر کنی به ما سری بزن که یقینا" پشیمون نمیشی 
عضو شو, عضو بگیر 25000تومان هم بگیر دیگه بهتر از این؟‎؟؟؟
خاطرهی زیبا و در عین حال تعمق برانگیزی بود.یه جورایی آدم و میبرد تو فکر.ممنون که متن قبلمو تو وبلاگت گذاشتی.
التماس دعا
خیلی جالب بود کاش ما هم مثل اونا بودیم کاش!
موفق باشید التماس دعا
  • قطره های آبی
  • سلام
    تشکر از دعوتتون. خاطره کوتاه و آموزنده ای بود.
    واقعا کسانی که جبهه رفتند و شهید شدند یا جانباز و اسیر سوای
    جوانهای امروز بودند. متاسفانه الان نفس انسانها به دنبال گناه است و خلاف .
    البته هستند هنوز افراد پاک و بی ریا و صادق اما شهدا آدمهایی استثنایی بودند از نظر اعتقاد مذهبی و صداقت و وطن پرستی.
    ملتمس دعا
    نسأل الله منازل الشهدا
    سلام...

    خیلی دوسش دارم...شجاعتش زبانزده و همچنین هوشش!

    بروزم!
    سلام.
    اگه من بخوام بدو ام باید دور دنیا رو بگردم. خوش به سعادتشو که برای فکر گناه میدون.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی