همه رو مسخره ی خودش کرده بود
يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ
این داستانو یه نفر با نام زینب برام فرستاده متاسفانه اسم وبلاگشو نمیدونم که بزارم.
برای مهمونی رفتیم خونه ی یکی از پیش مرگ ها.اونقدر شلوغ بود که جماعت بیخ تا بیخ نشسته بودند.
یه هو برق رفت .همه به هولو ولا افتاده بودند.ما هم توی تاریکی دنبال محمود میگشتیم که خدای نکرده مشکلی براش پیش نیاد.
توی این نیم ساعتی که برق رفته بود همش یه چیزی میخورد تو سرمون خیلی هم درد داشت.وقتی برق اومد دیدیم آقا محمود یه گوشه وایساده و داره بهمون میخنده. نگو اون داشت با انار میزد توسرمون.
نقل از همرزم شهید محمود کاوه
با اندکی تصرف
- يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۸۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ
روزی خبر رسید که بزودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.