شمع های سوخته

میگویند به تو رفته ام

اما خودم که میدانم اینجوری نیست.با اینکه اسممون شبیه هم است ولی هر موقع اسمت را میشنوم یا به زبان می آورم کاملا تفاوت ها رو احساس می کنم.هر موقع نزدیک عکست میشوم بی صدا فریاد میکنی که برو عقب،تو به ما نمی خوری

وهر موقع میام بالای سرت مثل مجسمه ابوالهول می ایستم و فقط این جمله را یاد گرفتم(دعام کن)

انگار که هیچ چیز دیگر نمیدانم بر همین کلمه اکتفا میکنم.هر چند که می دانم نگامم نمی کنی چه برسه....

اما یادت باشد رفتی درست،ولی اینوری ها رو هم یه نیم نگاه بنداز.ما نسل سومی ها چشممون به نگاه شماهاست

.

.

.


دیگر مطلب نخواهم گذاشت چون اول وآخر من در قطعه 26 است

آقا مصطفی رو صدا زدم و پوتین هامو در آوردم و رفتم تو.کتاب ها رو جلوم ردیف کردم،هاجر در انتظار،چشمم به نه آبی نه خاکی افتاد.یه عکس تقریبا نمادین روی صفحه اش بود،برشداشتم و ورق زدم،صفحه اول،صفحه دوم،صفحه سوم این جمله نوشته شده بود:

به یابنده

ای تویی که این دفتر چه رو پیدا کردی اگر مردی دفترچه رو به آدرسایی که زیر هست پست کن وگر نه که یه فکری به حال نامردی خودت کن

خندم گرفت چند بار تیکه آخرش رو تکرار کردم،وگرنه که یه فکری....

خاطرات تقریبا روزانه شهیدی است که از لحظه اعزام تا زمان شهادتش توی دفتر چه نوشته

شهید سعید مرادی حتی توی اون اوج جنگ هم می نشست و چند جمله ای می نوشت

جملاتش مثل عکس روی جلد اصلا نمادین نیست.ناب ناب است،داغ داغ

اصلا از زمین می کنتت و پرتت میکنه توی عالم دیگه ای


سخت است در مجلسی که همه ی آنها تو را هوووو میکنند و تو را با دست نشان میدهند...

بابا نبودی ببینی که کجاها رفتم........

همین که عمه ام زینب(س) وارد مجلس اون ملعون شد خودم دیدم ریش عموم عباس از شرم سفید شد...

بابا هنوزم که هنوز است گونه و دست و پا و همه ی جونم درد میکنه

ولی میدونم خیلی راه دارم تا به مادرت زهرا(س) برسم.....

هنوز جای یک مسمار رو بدنم کمه.....  

.

.

.

آنقدر گفتیم محرم،محرم

محرم هم اومد و دهه اول تموم شد

اما تازه کار زینب(س) شروع شده......

زینب بس است دیگر گذشته را به یاد نیار....

مگر میتواند،گذشته هم به یاد نیارد با آن خورشید روی نی چه کند

همش جلوی چشمش است......

همش تصویر خنجر و حنجر.......