هر چی اون بخواد
حدود 150 نفری بودیم.اولش همه تو فکر رفتن بودن از جمله خودم.وای خدا کی از این خراب شده میریم.کی از این کشتار گاه میریم و..........هی اونا میگفتن هی ما میگفتیم.
تا اینکه اواسط دوره شد.دیگه افتاده بودیم رو دور نمی فهمیدیم چجوری میگذره.رفتیم مرخصی هوایی شدیم.وقتی برگشتیم به اون........... دیگه بد تر.بچه ها لحظه شماری میکردن که کی تموم میشه.
یه روز با یکی از بچه های اصفهان نشسته بودیم که بحثمون کشید به تقسیماتو این جور صحبتا.من گفتم خدا کنه یه جای درست و حسابی و توی شهر خودمون بیفتیم.اون گفت:فلانی میدونی کجا دوست دارم بیفتم؟گفتم کجا؟گفت:همون جایی که خدا دوست داره.خندیدم گفت:جدی میگم تو حسابشو بکن حالا ما هی بالا بریم پایین بیایم که فلان جا بیفتیم هی بریم فلان آشنا رو ببینیم تا وقتی اون بالاییه نخواد هیچ جوره نمیشه.
چند روز بعد که داشتیم از میدون تیر برمیگشتیم داشتم به حرفی که زده بود فکر میکردم با خودم گفتم:دمش گرم خیلی کار درسته ما که این همه ادعامون میشه داریم درجا میزنیم اون وقت اون...........
بهش گفتم وقتی برگشتم تهران شک نکن که این قضیه رو تو وب میذارم.
بچه خیلی خوبی بود تو یه سری کارا واقعا الگویی بود برا خودش
الادامه:خدایا رضابرضاک البته این رضا برضاک با اون رضا برضاکی که حضرت تو روز عاشورا گفت خیلی فرق میکنه.میخوای فرقشو ببینی؟بشین تا یه وقتی که کارت الارقم میل باطنیت به هم پیچید
اون موقع اگه مردی(به خودم میگم) محکم بگو الهی رضا برضاک
- پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۱، ۱۱:۱۵ ق.ظ
رسیدن بخیر...چشم بهم بزنی باید شیرینی پایان خدمتتو بدی...