در حسرت یک آرزو
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ
وایساده بودم روی بلندی و به دشت پر شقایق نگاه میکردم.آزاده ها اومدن.هردوشونو اوردن.
این حرفارو که شنیدم دلم شکست.با خودم گفتم: من هیچوقت بابامو ندیدم.اگه یکی ازینا بابای من بود چی میشد؟اما نه نمیشه.
یدفه صدای گرمیو شنیدم.یکی ازون آزاده ها بود.با یه آغوش باز.بیا اینجا...بیا ملیحه ی بابا.من اومدم.
یعنی بابابود؟خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم.
ملیحه؟ملیحه مادر چرا گریه میکنی؟بیدار شو مادرجان.خواب دیدی؟
اینارو که شنیدم انگار غم عالم تو دلم نشست.پتو کشیدم رو سرمو گریه کردم.
با گریه رفتم مدرسه.
طاهری دخترم مشکلی داری؟چرا گریه میکنی؟فقط گریه جوابش بود.
منو برد دفتر مدرسه.
مدیر:ملیحه دخترم اگه حرفتو به من نگی به کی میخوای بگی؟من و تو همدردیم.بگو.
وقتی همه چیو براش گفتم اونم مثل من گریه کرد.
- دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ
ممنون میشم نظرتونو درباره ی داستانم بدونم!
وبلاگ شهدایی دارید!