شمع های سوخته

در حسرت یک آرزو

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ

وایساده بودم روی بلندی و به دشت پر شقایق نگاه میکردم.آزاده ها اومدن.هردوشونو اوردن.
این حرفارو که شنیدم دلم شکست.با خودم گفتم: من هیچوقت بابامو ندیدم.اگه یکی ازینا بابای من بود چی میشد؟اما نه نمیشه.
یدفه صدای گرمیو شنیدم.یکی ازون آزاده ها بود.با یه آغوش باز.بیا اینجا...بیا ملیحه ی بابا.من اومدم.
یعنی بابابود؟خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم.
ملیحه؟ملیحه مادر چرا گریه میکنی؟بیدار شو مادرجان.خواب دیدی؟
اینارو که شنیدم انگار غم عالم تو دلم نشست.پتو کشیدم رو سرمو گریه کردم.
با گریه رفتم مدرسه.
طاهری دخترم مشکلی
داری؟چرا گریه میکنی؟فقط گریه جوابش بود.
منو برد دفتر مدرسه.
مدیر:ملیحه دخترم اگه حرفتو به من نگی به کی میخوای بگی؟من و تو همدردیم.بگو.

وقتی همه چیو براش گفتم اونم مثل من گریه کرد.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ
  • مهم نیست...

نظرات  (۱۰)

سلام...

ممنون میشم نظرتونو درباره ی داستانم بدونم!

وبلاگ شهدایی دارید!
سلام
احسنت.
خدا قوت!
  • قطره های آبی
  • سلام
    تشکر از شما برای خبر دادن.در مورد این نوشته چه می شود گفت جز اظهار تاسف
    و شرمندگی در مقابل شهدا و خانواده اونها.یاد و خاطره اشان گرامی.
    ضمنا برادر گرامی شما که آمدید وبلاگم من مطلب جدیدم رو گذاشته بودم در پیش نویس وبلاگ. امشب مجدد ارسال کردم توی صفحه. نوشته طنزی هست که در اصل انتقاد مهمی بحساب میاد . اگر فرصت کردید بیایید برای خوندن. نظراتتون هم که داده بودید منتقل کردم توی پست جدید. البته 5بار نظرتون ارسال شده و به نفع آمار نظرات من هست. مجدد ازتون تشکر می کنم و از شما هم التماس دعا دارم.
  • رستاخیز جان
  • سلام مجتبی جون
    احوالت؟
    خدا قوت
    چه خبر از درس و طاق و رواق مدرسه؟
    حوزه اسم نوشتی یا نه؟
    سلام ما رو برسون
  • چشم انتظار ...
  • سلام دوست عزیز!
    ممنون که دعوتم کردین
    خیلی زیبا و تاثیرگذار بود
    آدم وقتی یکم خودشو میزاره جای خانواده ی شهدا کلی شرمنده میشه. واقعا ما تا حالا براشون چی کار کردیم؟
    چرا تو خیابونا هیچ خبری از هدفی که شهدا بخاطرش خون دادن نیست؟
    چرا همه فقط شعار میدن؟
    من امروز که رفته بودم بیرون خیلی حالم بد شد.
    چرا هیچ جای شهر بوی شهدا رو نداره؟
    امیدوارم در راهتون همیشه موفق باشین
    اجرتون با صاحب الزمان
    در پناه مهربون مهربونا ...
  • چشم انتظار ...
  • گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
    شهادت قسمت ما میشد ای کاش
    به هر کس قسمتی دادی خدایا
    شهادت قسمت ما میشد ای کاش
    چی بگم:
    چند بار او جمله ی سید مرتضی رو هد وبلاگت بخون...
    ما از قافله جدا ماندیم
    خیلی قشنگ بود
    التماس دعا...
    سلام.
    فرزند شهید بودن یه حسی داره که درکش از عهده ی من بر نمیاد.
    کاش یه روزی عمقشو درک کنم.
  • *آشنای غریب*
  • سلام خداقوت
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی