شمع های سوخته

 نمیدونم شنیدی یا نه اما از قدیم گفتن عقل مردم به چشمشونه!!!!!

دیدی مثلا یه نفر از کنار یه خونه شیک و مشتی رد میشه و با خودش میگه:ای،خوش به حالش ببین چه خونه ای برای خودش جفت و جور کرده درشو ببین،چه نمایی.........(البته همه اینا رو تو دلش میگه ها)

حالا یه نگاه به این در بنداز،آره قبول دارم خیلی قیافش غلط اندازه اما یک دفعه در بزن و از صاحب خونش بخواه که شده برای چند دقیقه محیط داخلش رو نشونت بده.اصلا خدا رو چه دیدی شاید صاحب خونه مهمون سفرش کردت.پس تا دیر نشده در بزن.یالا دیگه

خیلی جالبه من دارم به شما ها میگم در بزنید اما خودم نمیتونم در بزنم آخه دستم نمیرسه.

اما اشکالی نداره با سنگ که میتونم در بزنم.اونقدر با سنگ به این در میکوبونم که صاحب خونه این بنده فراریش رو بگیره و یه دست کتک سیر بهم بزنه،بلکه آدم شم

پ ن:و شهر رمضان قد انصرم فاسالک بوجهک الکریم


هی دارم به این ده تا التماس میکنم که تو رو خدا برید سمت کیبورد و یکی از این دکمه ها رو فشار بدید تا اینقدر صفحه سفید مانیتور چشممو اذیت نکنه.بریدصفحه رو سیاهش کنید،برید بلغوریجات بنویسید،شماها که بلدید،برید

نمیرن که نمیرن.البته بالاییه دیگه جواب نمیده.تعطیل تعطیله.شنیدی میگن تعطیل خدایی،اینم همونه.

دست بیمار،دل بیمار،چشم بیمار،بیمار،بیمار......

همینه دیگه دل که پاک نباشه و نیت برای او همین میشه

یا خیر حبیب و محبوب

اخلاص که داشته باشی اصلا خودش میاد مشتی هم میاد

اونوقت دیگه به فکر تعداد نظراتت نیستی و میدونی اگر هم نظری برات نذاشتن برای اون نوشتی و بس

رفتم تو یه خیابونی که چند باری بیشتر گذرم اونجا نیفتاده بود.تو پیاده رو راه میرفتم که به اون سر منزل مقصود برسم.

با قدمهای نسبتا تند داشتم بر خلاف ماشینا میرفتم. اون ور خیابونو نگاه میکردم یه جور،روبرومو نگاه میکردم یه جور،سمت چپ و راست،حتی سنگ فرش پیاده رو هم از این قضیه مستثنا نبود

توی همه حالات مجبور بودم نگامو بکوبونم به در و دیوار و زمین و راهمو برم و یاد اون حدیث بیفتم

به خودم میگفتم بابا ماه رمضونه چرا آخه اینا اینجورین.تازه فکر میکنم بدتر هم هست

من نمیدونم ما انقلاب کردیم یا اونا؟!!!!!

یکی به من بگه،واقعا برام سوال شده مگه ما انقلاب نکردیم؟پس چرا......

پس چرا.......خیلی چراها تو سرمه


یکی از بچه ها تعریف میکرد و میگفت:فلانی چند وقت پیش رفتم بهشت زهرا.رفتم سر قبر شهید امینی دیدم یه مرد نشسته که بیشتر وقتا میاد سر قبر این بزرگوار مداحی میکنه و سینه میزنه با یه زن

این آقا داشت برای خانومی که کنارش نشسته بود تعریف میکرد و میگفت:خاله چند روز پیش اومدم سر قبر حاج امیر و بهش گفتم حاج امیر آلبالوی منی.

میگه یه ده دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم یه دختر سه،چهار ساله با یه سبد پر آلبالوی تر و تمیز و پاک کرده اومد و سبد رو گذاشت پیش من و رفت.

بهش گفتم حاج امیر ما خرابتیم این کارا دیگه چیه با ما میکنی.

الالتماس:فقط اینو میتونم بگم شما رو به لحظه ای که شهید شدین قسمتون میدم یه نیم نگاه بکنین تمومه ها به خودتون قسم