شمع های سوخته

 

این طرح امنیت اخلاقی که چند وقت پیش شروع شد به نظرتون خوبه یا بد؟

 

دو رو بر مونو خوب نگاه کنیم آدمایی که میشناسیمشون.چرا راه دور بریم برو جلوی آیینه وایسا.چقدر اون کسی هستیم که توی آیینه می بینیم؟چقدر خودمون هستیم؟امشب تو هیئتیم فردا بغل یه دختر.آدم یه جوری میشه وقتی ظهر از دم مدرسه دخترونه رد میشه.وقتی زنگ مدرسه های دخترونه به صدا در میاد صدای موتور سیکلت ها هم در میاد و به راه میافتن.آدم یه چیزایی از دانشگاه و این ور و اون ور میشنوه که نمیدونه باور کنه یا نه.با خودش میگه اینجا واقعا کشور جمهوریه اسلامیه؟بعضی وقتا بچه بسیجیا اونقدر مظلوم میشن اونقدر غریب میشن که آدم با خودش میگه ای بابا انگار نه انگار که یه زمانی انقلاب شد انگار نه انگار که یه زمانی جنگ شد.بعضیا هم که دارن از این انقلاب و جنگ استفاده میکنن.چرا باید رئیس جمهوری که  این همه بچه بسیجیا،روستاییا و خیلی های دیگه که ازش حمایت کردن اینجوری بره قاطی باقالیا حالا بماند که بعدا برگشت ولی چرا باید انجوری بشه؟چرا باید یه دختری که هم دختر شهیده هم خواهر شهید بره توی وبلاگش با داداشش درد و دل کنه؟یعنی انقدر جامعه داغون شده؟یا تقصیر خودمونه که با کارامون هوا رو یه جورایی گرفته کردیم.؟ بعضی وقتا خیلی دلمون میگیره .فقط دلت میخواد گریه کنی.اصلا آدم متوجه میشه برو توی این قبرستونا که آدمای معمولی رو دفن میکنن بعدا برو قطعه شهدا چقدر فرق میکنه اصلا آدم حال میکنه.به قول حاج عبدالله ضابط ای کاش زندگی و کارا میذاشت بریم توی طلاییه زندگی کنیم ولی چیکار کنیم که نمیشه.

وقتی برج های دوقلو ریخت یه عده برای اتفاقات جالبی که براشون افتاد زنده موندن.

مدیر شرکت برای اینکه بچشو برده بود مهد کودک زنده موند.

یه نفر به خاطر اینکه باید کیک میبرده سر کار زنده موند.

جالب تر از همه اینکه یه نفر یه کفش قرمز رنگ نو میخره.چون کفش نو بوده پاشو میزنه و به داروخانه میره تا چسب زخم بگیره و زنده میمونه.

حالا میفهمم که وقتی دیر به جایی میرسم یه حکمتی هست.

حالا میفهمم توی سفر اتفاقی میفته حتما حکمتی پشت قضیه بوده.

پی نوشت:حالا میفهمم شهادت حضرت زهرا(س) و بقیه ی ائمه یه حکمتی بوده.حکمتشم این بود که این دینی که ما الان داریم سالم رسید دست ما.هر چیزی یه بهایی داره.بهای این دین هم ریخته شدن خون های پاکی بود که اون هم ریخته شد.

حتما غلامحسین برونسی رو میشناسید.همون مردی که فرماندهی تیپ جوادالائمه رو به عهده داشت.بهتون پیشنهاد میکنم کتاب خاکهای نرم کوشک رو بخونید.وقتی داشتم این کتابو میخوندم رسیدم به یکی از داستاناش.توی این داستانی که خوندم به همه ی شخصیت این بزرگوار پی بردم.خیلی آدم عجیبی بوده.البته این داستانی که الان براتون گذاشتم یکی دیگست.

قضیه از اینجا شروع میشه که:

خودش میگفت داشتیم مهمات رو میذاشتیم توی جعبه های مخصوص خودش که یک دفعه چشمم به یه خانوم محجبه ای افتاد که اونم داشت مهمات رو توی جعبه میذاشت.توجهی نکردم اصلا حواسم نبود که توی اون منطقه ای که ما بودیم ورود خانوم ها ممنوع بود.اما بعد از مدتی دیدم که بچه ها خیلی عادی از کنار این خانوم رد میشن انگار که این خانوم رو نمیبینن.

رفتم جلو با احترام گفتم:خانونم تا وقتی ما هستیم شما نباید کار کنید که.یه دفعه اون خانوم قد راست کرد و گفت:مگه شماها تو راه برادرم نمیجنگید.

خیلی زود فهمیدم اشک تو چشمام جمع شد و خدا رو شکر کردم.

ایشون فرمودن هر کسی که با ما باشه ما هم کمکش میکنیم.